روزهای سپید من پارت ۴
سایه خسته بود و نمی توانست متظاهر کننده ی خوبی باشد ، به همین دلیل به سمت بیرون رفت تا حالش عوض شود. حال همه خوب بود ، اما این وسط یک مشکل بزرگ وجود داشت. درد بدی به سراغ سایه آمده بود .... دست راستش بی حس و قلبش تیر میکشید... خودش پزشک بود و میدانست چه اتفاقی افتاده.. اگر آنروز طلسم به صورت غیر مستقیم به دستش نمی خورد و اشعه های سبز رنگ آن طلسم نصفه نیمه از رگ دست سایه به قلبش نمیرسید ، سایه اینچنین شکسته نمیشد. اما.... اگر خورده بود؟ او حتما مرده بود. اشک های سایه تا نیمه سرازیر شده بود که ناگهان حضور کسی را حس کرد . رفت و از ماشین کیفش را برداشت تا بهانه ای برای غیبت طولانی اش داشته باشد. همانطور که داشت دنبال ک...